«کارشناس زنبورداری پلدختر گفت: غالب گیاهان تولید کننده شهد در شهرستان دو گیاه گون و فرفیون (شیر شیرک)هستند»
نویسندهی وبلاگ زنو در پی یک بازی وبلاگی از من هم خواسته که بنویسم چی شد که وبلاگ نوشتم. من خیلی دوست دارم ازم سوال شود. کلا که خاکتوسرماایرانیا و خاکتوسرنظامآموزشیماایرانیا که من مشق و تکلیف را اصولا بامیلتر مینویسم. تمایل من به شرکتکردن در فعالیت اجتماعی با رایدادن به خاتمی شروع شد. مثلا من هیچوقت به رفسنجانی رای ندادم. به دودلیل یکی اینکه میگفتند هرکسی را که خود جاکششان بخواهند میگذارند،دوم اینکه خوابم میآمد. ولی وقتی در مراسم اولین سالگرد انتخاب خاتمی در دانشگاه تهران شرکت کردم و کف و سوت زدم فهمیدم از بین مردم بودن و با مردم تعامل کردن را دوست دارم، قبل از آن در بازی گرگم به هوا هم که مقداری بازی شلوغی بود شرکت نمیکردم: فقط منچ و مارپله.رفتم کلاس داستاننویسی حوزههنری به داستان نوشتن. قصدی نداشتم. قصد نویسنده شدن هم نداشتم. کات. رفتم سفر پیش یک عده از خواهروبرادرهام. بچهام همراهم نبود. چندماه طول کشید. تمام کتابهای کتابخانهی خواهرم حتی سهراب سپهریاش را هم خواندم. اینترنت در خارج هم هنوز دایلآپ و کمسرعت بود. تمام سرگرمی شبانهام این بود که با برادرم به زیرزمین سرد خانهی خواهرم میرفتیم و در چترومهای ایرانی دوتایی با نامهای مستعار کدو و بادمجون مزه میریختیم. گاهی خودم موضوع پیشنهاد میکردم و گفتگو گل میکرد. فردایش در چتروم سراغمان را میگرفتند. وقتی برگشتم ایران دیدم خیلی این کار باب نیست. یا شاید اینترنت ایران از آن هم کندتر بود. بههرحال به آن نوع خودنمایی هم عادت کرده بودم. سال 81 بود. من هنوز خودم هیچ وبلاگی را نخوانده بودم. گاهی اتفاقی دیده بودم ولی فکر کرده بودم که این چهجور وبسایتیست. یک روز نیماشوقی آمد دفتر کار من. من جایی کار میکردم که کافهی شخصیام بود. دوستانم را آنجا میدیدم و روزهایم به گپ و گفت و چای میگذشت. برگشت گفت بیا ماهم وبلاگ بزنیم. و یک وبلاگ در پرشینبلاگ باز کردیم که اسمش را نمیگویم بسکه لوسبازی درآوردیم. من فکر میکنم فرقی نداشت که چندساله بودی. من سیودوسهساله بودم. خیلیها بیست ساله بودند. ولی در مواجهه با یک ابزار جدید همه بچه و خام بودیم. مثل آن موقعها که خانه خالی میشد و وسوسه میشدی دگمهی قرمز ریکورد ضبط را بزنی و با صدای یکدوسهچار و قهقهه برینی توی نوارکاست. من توی نوشتههای اولیهام هیچ فرقی بین خودم و نویسندههای وبلاگهایی که زور میزنند بانمک باشند نمیبینم. ولی بعدازآن نه، گاهی خودم از خودم خوشم آمده. داستانهایم را در وبلاگ نمیگذاشتم میگفتم باید پول بدهند بخوانند. ولی از خیلی از نوشتههای وبلاگم داستان درآوردم.اصلا اصلا نمیدانستم چهکسانی مرا میخوانند. هیچ آماری نداشتم. هیچ ارتباطی نداشتم. بعد از چندسال خوانندهها و نویسندههای دیگر وبلاگها را دیدم. هنوز نمیدانم کار خوبی کردم یا نه. ولی ناگزیر بود. میگویند بلای وبلاگنانویسی ؛ پیداشدن و معاشرت است. چه عیبی دارد. زنبورعسل نبودیم که برویم گلوگشت به هوای گردش و برگردیم عسل بدهیم. حالا یکبار دلمان خواست عسل دادیم. وظیفه که نداریم. می نمیدانم که بسته و متمرکز روی وبلاگ ماندن ارزش است یا نه. همانطور که به ارزش کتابخوانی هم شک دارم. خود من اگر برادرهایم در بچگی بازیام میدادند نمینشستم از بدبختی آن همه کتاب بخوانم.چون پیداکردن آدمها و همنشینی هم خوب است. درست است که تقسیم شدهام بین داستان و دوتا فیسبوک و توییتر و گاهی وبلاگ ولی وقتی تبدیل به .چیزی چیزی شدی که نمیتوانی برگردی و فکر کنی که نشدی نشدی، علیالخصوص برای کسی که قصد نویسنده شدن هم نداشته .
*هرکسی که وبلاگ مینویسد از طرف من دعوت است.