14 stories
·
17 followers

یار کی بودیم و عشق کی بودیم و چی هستیم.

4 Shares

«کارشناس زنبورداری پلدختر گفت: غالب گیاهان تولید کننده شهد در شهرستان دو گیاه گون و فرفیون (شیر شیرک)هستند»

نویسنده‌ی وبلاگ زنو در پی یک بازی وبلاگی از من هم خواسته که بنویسم چی شد که وبلاگ نوشتم. من خیلی دوست دارم ازم سوال شود. کلا که خاکتوسرماایرانیا و خاکتوسرنظام‌آموزشی‌ماایرانیا که من مشق و تکلیف را اصولا بامیل‌تر می‌نویسم. تمایل من به شرکت‌کردن در فعالیت اجتماعی با رای‌دادن به خاتمی شروع شد. مثلا من هیچوقت به رفسنجانی رای ندادم. به دودلیل یکی اینکه می‌گفتند هرکسی را که خود جاکششان بخواهند می‌گذارند،دوم اینکه خوابم می‌آمد. ولی وقتی در مراسم اولین سالگرد انتخاب خاتمی در دانشگاه تهران شرکت کردم و کف و سوت زدم فهمیدم از بین مردم بودن و با مردم تعامل کردن را دوست دارم، قبل از آن در بازی گرگم به هوا هم که مقداری بازی شلوغی بود شرکت نمی‌کردم: فقط منچ و مارپله.رفتم کلاس داستان‌نویسی حوزه‌هنری به داستان نوشتن. قصدی نداشتم. قصد نویسنده شدن هم نداشتم. کات. رفتم سفر پیش یک عده از خواهروبرادرهام. بچه‌ام همراهم نبود. چندماه طول کشید. تمام کتابهای کتابخانه‌ی خواهرم حتی سهراب سپهری‌اش را هم خواندم. اینترنت در خارج هم هنوز دایل‌آپ و کم‌سرعت بود. تمام سرگرمی شبانه‌ام این بود که با برادرم به زیرزمین سرد خانه‌ی خواهرم می‌رفتیم و در چت‌روم‌های ایرانی دوتایی با نامهای مستعار کدو و بادمجون مزه می‌ریختیم. گاهی خودم موضوع پیشنهاد می‌کردم و گفتگو گل می‌کرد. فردایش در چت‌روم سراغمان را می‌گرفتند. وقتی برگشتم ایران دیدم خیلی این کار باب نیست. یا شاید اینترنت ایران از آن هم کندتر بود. به‌هرحال به آن نوع خودنمایی هم عادت کرده بودم. سال 81 بود. من هنوز خودم هیچ وبلاگی را نخوانده بودم. گاهی اتفاقی دیده بودم ولی فکر کرده بودم که این چه‌جور وبسایتی‌ست. یک روز نیماشوقی آمد دفتر کار من. من جایی کار می‌کردم که کافه‌ی شخصی‌ام بود. دوستانم را آنجا می‌دیدم و روزهایم به گپ و گفت و چای می‌گذشت. برگشت گفت بیا ماهم وبلاگ بزنیم. و یک وبلاگ در پرشین‌بلاگ باز کردیم که اسمش را نمی‌گویم بس‌که لوس‌بازی درآوردیم. من فکر می‌کنم فرقی نداشت که چندساله بودی. من سی‌ودوسه‌ساله بودم. خیلی‌ها بیست ساله بودند. ولی در مواجهه با یک ابزار جدید همه بچه و خام‌ بودیم. مثل آن موقع‌ها که خانه خالی می‌شد و وسوسه می‌شدی دگمه‌ی قرمز ریکورد ضبط را بزنی و با صدای یک‌دو‌سه‌چار و قهقهه برینی توی نوارکاست. من توی نوشته‌های اولیه‌ام هیچ فرقی بین خودم و نویسنده‌های وبلاگ‌هایی که زور می‌زنند بانمک باشند نمی‌بینم. ولی بعدازآن نه، گاهی خودم از خودم خوشم آمده. داستانهایم را در وبلاگ نمی‌گذاشتم می‌گفتم باید پول بدهند بخوانند. ولی از خیلی از نوشته‌های وبلاگم داستان درآوردم.اصلا اصلا نمی‌دانستم چه‌کسانی مرا می‌خوانند. هیچ آماری نداشتم. هیچ ارتباطی نداشتم. بعد از چندسال خواننده‌ها و نویسنده‌های دیگر وبلاگها را دیدم. هنوز نمی‌دانم کار خوبی کردم یا نه. ولی ناگزیر بود. می‌گویند بلای وبلاگ‌نانویسی ؛ پیداشدن و معاشرت است. چه عیبی دارد. زنبورعسل نبودیم که برویم گل‌وگشت به هوای گردش و برگردیم عسل بدهیم. حالا یک‌بار دلمان خواست عسل دادیم. وظیفه که نداریم.  می نمی‌دانم که بسته  و متمرکز روی وبلاگ ماندن ارزش است یا نه.  همانطور که به ارزش کتابخوانی هم شک دارم. خود من اگر برادرهایم در بچگی بازی‌ام می‌دادند نمی‌نشستم از بدبختی آن همه کتاب بخوانم.چون پیداکردن آدمها و هم‌نشینی هم خوب است. درست است که تقسیم شده‌ام بین داستان و دوتا فیسبوک و توییتر و گاهی وبلاگ ولی وقتی تبدیل به .چیزی چیزی شدی که نمی‌توانی برگردی و فکر کنی که نشدی نشدی، علی‌الخصوص برای کسی که قصد نویسنده شدن هم نداشته‌ .

*هرکسی که وبلاگ می‌نویسد از طرف من دعوت است.

Read the whole story
SaraKmz
3332 days ago
reply
khers
3335 days ago
reply
Ayda
3336 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

 شبا که میرم بخوابم شب پره هایی که روزا رو گلهای روتختیم نشسته بودن خشک شدن...

1 Share
 شبا که میرم بخوابم شب پره هایی که روزا رو گلهای روتختیم نشسته بودن خشک شدن و مردن. میرم زیر روتختی،زیر شب پره های مرده. می خوابم.
Read the whole story
SaraKmz
3332 days ago
reply
Share this story
Delete

همه اسبهایی که به سیرک زنگ می‌زنند، حرف می‌زنند.

3 Shares

این شامپو که به سرم می‌زنم شامپو لوکسی نیست ولی اینجور که برایم تعریف کرده‌اند یک شامپو معمولی هم نیست. همه خواصش رو نی قبل از اینکه برای دوره یکساله کار برود سانفرانسیکو و آنجا عاشق تی مرد کافه دار مغازه بغلی بشود و دیگر به تورنتو برنگردد، بهم گفت. گفت که این شامپو را یک ایتالیایی موشناس در ناف ایتالیا به مقدار خیلی محدود و به سختی و با گیاهان خودرو درست میکند. البته من بعدها محتویات شامپو را از روی برچسبش ترجمه کردم و همه گیاهانش همانی بود که عطاری کاظم گیاهی میدان چه‌کنم گونی گونی به زن عموهایم می‌فروخت منهای گل سرشور تکاب. درصدد انکار کامل خواص شامپو نیستم و مطمئنم لابد یک خاصیتی داره ولی در عمل شامپوی من نه بو دارد و نه کف می‌کند. یعنی فاقد هر دو صفتی است که برای شامپو ضروری می‌دانستم. بطری شامپو خمره‌ای و بدون طراحی چشم‌نواز و رنگش هم قهوه‌ای بدرنگ است. غلیظ انقدر قهوه‌ای و انقدر بدرنگ که حتی با اینکه هربار بعد حمام چند دقیقه وقت ثانیه‌ای سی سنتم را صرف تمیز کردن گوشم می‌کنم باز گاهی مثل مجیدآفای جوبگرد ظروفچی در اعماق گوشم کسی یک رد قهوه‌ای کشف می‌کند و با خنده می‌گوید این چیه تو گوشت؟  هرچقدر بدرنگ ولی همین رنگش خیلی گول زننده است برای من. من  و امثال من را در این چندسال اخیر تربیت کرده‌اند که هرچیزی که در کاغذ کاهی بسته بندی شده باشد سالم است، هرشوینده‌ای که بدرنگ و بدبو باشد کمتر مواد شیمیایی دارد و اگر کمپانی تولید داروی اعدام هم هم لوگویش سبز با عکس شبدرباشد یعنی دارد به کره زمین کمک می‌کند. همین است که جذب این رنگ قهوه‌ای شدم که نمی‌دانم منشائش قهوه است یا تری یدید پتاسیم.

 

شامپو قهوه‌ای را فقط یک مغازه می‌فروخت. همان سال قبل سفر کاری و دل بستنِ نی به تی محل عرضه شامپو در تورنتو را جستجو کردم و فقط همان یک مغازه را نشان داد. دلم قرص شد که مرد ایتالیایی زیبا فقط همین چند شیشه را در سال تولید می‌کند و من چه ویژه‌ام، وای. مغازه در محله اعیانی تورنتوست. محله‌ای که اعیان‌ها از آنجا خرید می‌کنند، محله فروش چیزهای ویژه. لباسهای که فروشندگانشان مدام مدعی می‌شوند کلا سه تا از لباسشان تولید شده و رستورانهایی که پیش‌خدمتهایشان لهجه مردمان کشوری که غذایشان را می‌فروشند را به تقلید می‌کنند، بونژورنو سینیوره، بون ژوق مادمازل. فقط به تقلید لهجه هم بسنده نمی‌کنند گارسون پیتزا فروش کنار زازا معلوم نیست چرا فکر می‌کند که ایتالیا مهد هیزی است و موقعی که صندلی را برای سینیوریتا عقب می‌کشد یک سوت ناشیانه هیز برای زیبایی زن می‌کشد و توقع دارد اینجور مزه سس پاستایش ایتالیایی‌تر به نظربیاید. خانم پیشخدمت رستوران فرانسوی که چتری‌های شکل چتری‌های سابق من دارد با من تندخویی می‌کند و هرچقدر من قسم بخورم که بابا من رو اینجوری نبین من در عمل یک پام و کل دلم  پاریس است و جز مهربانی از ایشان چیزی ندیده‌ام و این رفتار تو پاقیسی نمی‌کند و صرفا تبدیل به یک بی‌شعور با پیشبند سیاه می‌شوی باز یک متلک سنگینی بار من می‌کند یا وسط حرفم می‌گذارد می‌رود چون بار اول گوش نکرده‌ام ببینم سالاد روز میگو ندارد یا دارد. با تمام این هیزی‌ها و بدخلقی‌ها همین محله جز معدود جاهاییست که برای چندساعت به من اشرافیتی را تلقین می‌کند که خودم فکر می‌کنم هیچوقت کمبود یا ضرورتش را احساس نکرده‌ام ولی گاهی دلم می‌خواهد مثل تئاترهای تلویزیونی ایران ادایش را دربیارم ولی احتمالا جایی کمبودش را دارم و مثل همه نیازهایی که از انکارشان احساس ویژه بودن می‌کنم این یکی را هم انکار می‌کنم.

 

به هرحال شامپو بهانه‌ای شده که هر دوماه یکبار یک روز آفتابی را انتخاب کنم، صبحش با مایع رقیق شده قهوه‌ای بطری قبل که آب مخلوطش کرده‌ام که هرچه به دیواره‌اش چسبیده را هم مصرف کرده‌ باشم دوش بگیرم. لباس مرتب بپوشم، کفشهای پاپیون دارم را که تنها پل ارتباطی من از پله آخر طبقه متوسط به پله اول طبقه اشرافی است را پا کنم و بروم شامپو بخرم. شامپو خریدن من در این سه سال که رفتن نی با تی می‌گذرد به یک منسک تبدیل شده. صبح ساعت یازده ایستگاه موزه پیاده می‌شوم. جوری راه می‌روم که انگار کت خز برتن دارم ولی خب از دید ناظر بیرونی پادشاه لخت است. حوالی ساعت دوازده وارد مغازه می‌شوم در حالی که تمام راه به لطیفه‌ای که به مارک فروشنده طبقه اول خواهم گفت فکر کرده ام. لطیفه را یک جوری می‌گویم که همه اشراف زادگانی که توقع دارند فروشنده‌ها در سپاس از خرید گرانشان به لطیفه‌هایشان بخندند می‌گویند. خشک، انگلیسی، مودب ولی با طنزی قوی که تمام شب قبل و کل راه در خورش لطیفه‌ام پخته و جا افتاده. مارک با صدای بلند و سری که عقب می‌دهد می‌خندند و من هیچوقت نخواهم فهمید که واقعا از نظر مارک  بامزه‌ام یا مارک بدون اینکه بفهمد چه گفته‌ام در ازای تشکر از خریدم خندیده‌است. همانطور که ملکه هیچوقت نخواهد فهمید باکینگهامی‌ها واقعن دوستش دارند یا صرفا بخاطر ملکه بودنش به او محبت می‌کنند. مارک شامپو را در کیسه کاهی کاغذی قشنگی می‌گذارد که قرار است تا خانه پرچمی باشد در دست من به نشانه وقعی که من به محیط زیست می‌نهم. از اینجا به بعد یک دستم کیسه و دست دیگرم کمی بالا آمده و خم شده از ناحیه مچ به سمت جلو راه می‌روم. دست بالا آمده و خم شده دسته کیفم به آرنجش آویزان است و انگشتهایم جایی نزدیک چانه‌ام به جلو اشاره می‌کنند. فکر کنم این حالت را از کندی‌ها یاد گرفته باشم. همه خیابان را راه می‌روم و معمولا جوری ویترین مغازه‌ها را نگاه می‌کنم که انگار صرفا امروز رو “ویندو شاپینگ ” من است. تصویر خودم را با آن کیسه کاهی و حالت دستم دوست دارم. روزهای خرید شامپو از نظر خودم  یکجور اصیلی زیبا می‌شوم، مثل اسب.  ساعت دوازده در کافه‌ای مادمازل خطاب می‌شوم و  یک کاسه سوپ با باگت و شراب سفید می‌خورم درحالیکه با لبخندی که کم و زیاد نمی‌شود به افقی خیره ام که خودم هم نمی‌دانم کجاست. در انتهای خیابان سوار مترو می‌شوم و برمی‌خورم به آدمهایی که از مراکز خرید بزرگ یا همان مال برمی‌گردند و از حراجها و شانسهای بزرگی که در خرید امروزشان آورده‌اند برای هم حرف می‌زنند. بوی همبرگر یا ادویه تایلندی می‌دهند. من هم شنبه‌هایی که شامپویم تمام نشده معمولا یک کیسه از یکی از همین زنجیره‌هایی غیر ویژه در دست دارم و خوشحالم که پلیور سیاه صد و سی دلاری را خریده‌ام سی و نه دلار. ولی شنبه‌های شامپو فرق دارم با کیسه خیلی کوچکم می‌نشینم روبروی آدمها و به نظام سرمایه‌داری لبخند می‌زنم تا برسم خانه و دوباره دوماه سرم را یک روز درمیان بشورم تا روز آفتابی شامپو خریدنم برسد. بدون در نظر گرفتن زمان  وصرفا با محاسبه هزینه ناهار هر شامپوی نزدیک هفتاد تا صد دلار برایم تمام می‌شود. حقیقت این است که اگرهمه محتویات شامپو را خودم بخرم، هم بزنم، هفته‌ای یک بار با تخم‌مرغ بمالم به سرم و باقی هفته شامپو داو سه دلاری به کله‌ام بزنم احتمالا نتیجه با یک دهم هزینه همین است ولی نمی‌کنم چون به تجسم تصویر خودم از دید عابران وقتی شراب می‌نوشم و یک کیسه کاهی کوچک در صندلی حصیری فرانسوی‌طور کنارم جا خوش کرده معتاد شده‌ام. دوست دارم گاهی هم من را این شکلی ببیند حالا شده به بهانه شامپو.

امروز که رفتم راه بروم دیدم مغازه بغل، مغازه معمولی بغل شرکت از همین شامپوها آورده. یک طبقه شامپو چیده بود جوری که از بیرون می‌شد دید. مغازه کاملا معمولیست. یک سالن آرایش که صبحها خانمهای مسنی که به سرشان روسری پلاستیکی شفاف بسته‌اند می‌روند تا موهای سفید و خوش حالتشان  را سشوار بکشند تا برای شام ساعت چهاری که قرار است بروند آراسته باشند. عصرها هم زنانی شکل من فقط با موی بور روی صندلی‌ها می‌نشینند که تا موهایشان را آن هایلایت معروف آمریکای شمالی بکنند که همه‌شان شکل هم است و نمی‌دانم که خودشان این را می‌دانند یا نه. همه چیز آرایشگاه معمولی‌ است و همین آرایشگاه معمولی با سه پلاک فاصله از شرکت من شامپو را می‌فروشد. دیگر هیچ دلیلی ندارم که هر دوماه یکبار خودم را مهمان کنم به خرید، لطیفه گفتن برای مارک، راه رفتن با حالت دست اشرافی، نوشیدن شراب و خیره‌گی به افق با لبخند، همه به بهانه شامپو مخصوص. دوباره انگار سر خوردم در معمولی بودنی که از یک جایی به بعد دیگر اشرافیتش هم از فرط تکرار و تکثیر خودش معمولی است. مثل یک میلیون کیف شانل زنجیری که مدتهات  برشانه همه ااست، حتی بیشتر از کیفهای مارک کوچ ولی خودشان نمی‌دانند و فکر می‌کنند در اقلیتند  ولی من از بیرون می‌بینم که از قضا دارند اکثریت می‌شوند

 

تصویر من هم در آن رستوران، نشسته رو به خیابان، خیره به لاله‌ها، با یک گیلاس شراب و متفکر باید همینقدر تکراری و معمولی باشد و خودم فکر می‌کنم آه چه ویژه، آه چه قشنگ.

Read the whole story
Ayda
3317 days ago
reply
Tehran, Iran
SaraKmz
3332 days ago
reply
Share this story
Delete

یک بیماریهایی داریم.

1 Share

دارم ترک میخورم. ترک خوب. هی ترک میخورم هی تبدیل میشوم به یک جانورهای عجیبی. بعد دوباره ترک میخورم. هی. هی. هی. انگار فیلم زندگی ام را گذاشته باشید روی دور تند. هر چی توی این 8 سال اخیر مقاومت کردم در برابر تغییر کردن، فکر کردن، ترک خوردن، همه یک گوشه ای یک جایی توی کائنات تلمبار شده و 1سال است که با رمز یا عباس حمله کرده به من. در جریان باشید که ترکها از بین نمیروند. بلخره یک جایی، یک روزی، توی سن 30- 40- 50- 60- 70- 80- 90 -100 سالگی می آیند و میگویند یوها ها ها! و بعد میریزند روی کله ات. و شما انقدر زیر ترکها میمانید و هی به موجودات متنوع تبدیل میشوید تا بتوانید مثل یک سیمرغ دوباره بیایید بالا و به اطراف نگاهی کنید و بگویید: اُوکی دِن. و خیلی با متانت و به رشد فکری رسیده، به یک سمتی حرکت کنید و در دوردستها ناپدید شوید.

از روزی که رفتم توی بالکن خوابگاه ایستادم و زل زدم به شب تهران و برج میلاد و خیابان و ماشینها و آپارتمانها و پنجره های روشن و خاموششان، و خیره شدم به آن آپارتمان دور که دو شکل سیاه از دو آدم خسته هی پشت پرده اش جابجا میشدند، و هی قلپ قلپ نسکافه خوردم و نگاه کردم به گوشی سونی اریکسون دوست داشتنی ام، و فکر کردم به پریدن، تا الان، انقدر خوب مقاومت کرده ام و هی ترک خوردم و هی توی تخت و توی حمام و گوشه اتاق و توی آشپزخانه توی خود خودم مردم و هی زنده شدم و موجودات عجیبی از همه جای بدنم زد بیرون و بدو بدو و جیرجیر کنان دور شد، که احساس میکنم 10 سال گذشته.

وقتی که دیشب به طرز غیرارادی ای جواب اس ام اس دوستی را که پرسیده بود چطوری؟ با جمله: «بهتر از همه 8سال گذشته!» دادم، چنان شعفی از این زندگی نکبتی که هنوز هیچ چیزش بهتر نشده و هر روز سیاهتر از دیروز میشود، همه وجودم را گرفت که فهمیدم چقــــــــــــــــــدر همه چیز توی این مغز خرابم بوده و 10 سال نفهمیدم. میفهمید؟ میفهمید. حتما میفهمید.

یک بیماریهایی داریم، میدانید؟ احتمالا میدانید. خیلی چیزها را خیلیهایتان از 7-8 سالگی میدانستید. من الان میدانم. او 10 سال دیگر. انقدر کتاب خوانده ام این روزها، و انقدر جوابهای ساده و واضحی گرفته ام برای مشکلاتی که سالها فکر میکردم ازین مشکلات مریخی است که «من» را – به عنوان اشرف مخلوقات، و موجود خیلی خاصی که با یک تاج بر سرش نشسته و کونش را گذاشته روی مغز تمام آفرینش و همه دارند دورش میچرخند و آواز تو خیلی خاصی تو خیلی خاصی میخوانند- انتخاب کرده، و دست از سرم بر نمیدارد و دیگر هیچ کاری از دست هیچکس ساخته نیست و متاسفم، فقط باید دعا کنید و به زودی: دیـــــــــــــــــنگ. یک خط صاف روی مونیتور…، که نمیدانید (دقت کنید که این یک جمله کاملا تریکی ای بود که به زودی برنده جایزه ادبی تریکی ترین جمله سال خواهد شد). تمام این ماهها نشسته ام و مانند خلها هی جملات کتابها را میخوانم، انگشتم را میگذارم لای صفحه اش، کتاب را میبندم، خیره میشوم به سقف، و تمام مصداقهای ساده این جمله های واضح و معمولی و ابتدایی، از تمام این سالها جلوی چشمم رژه میروند. به حالت بای بای، و «گااااد یو فاینالی گت ایت! در وی گو!». دقیقا به همین حالت. بعد لبخند میزنم. یا غمگین میشوم. یا شوکه میشوم و سرم را میکنم زیر ملافه و با صدای نفسهای خودم آرام میشوم. و بعد دوباره برمیگردم به خواندن.

این معنای بزرگ شدن است؟ گذر زمان؟ فکر نمیکنم. فکر نمیکنم خیلیها هنوز توی سن 28سالگی به این نقطه رسیده باشند. خیلیها قطعا زودتر رسیده اند. خیلیها هیچ وقت نمیرسند. این معنای بزرگ شدن نیست. این یکی چیزیست که یکهو میخزد توی وجودتان. یکهو منبسط میشود. یکهو ترک میخورید. این یک اتفاقیست که وقتی ایستاده اید توی بالکن، و زل زده اید، و نسکافه داغ میخورید، و به تمام شدن فکر میکنید، یکهو، از یک جایی توی اعماق مغز کارنکرده خرابتان بلند میشود و چنگ میزند به موهایتان. میکشدتان توی خودش. توی خودتان. نمیدانم بعدش چیست. شاید دوباره همه چیز سیاه شود. شاید خاکستری. سفید؟؟ بعدش مهم نیست. قبلش نکبت بود. نکبت نکبت نکبت. فقط بیایید و به این نقطه برسید. من کاروان را نگه میدارم، و روی پالون شترها برایتان دست تکان میدهم.

Read the whole story
SaraKmz
3332 days ago
reply
Share this story
Delete

میهمانی‌های آن‌چنانی

2 Shares

میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه می‌آمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت:
– خبرش، شراب آورده باز.
نکیر که هول کرده بود، آرام گفت:
– نگو، می‌دونه.
– به جهنم که می‌دونه. خونه‌ی اسرافیل که می‌ره، پری و ققنوس و هما می‌بره، نوبت ما که می‌رسه می‌شه شراب و کیک و بستنی و کوفت.
– به هر حال اول سجده کرد.
میکائیل برای لحظه‌ای می‌خواست اسرافیل را خایه‌مال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت:
– گاییده‌ها. پرایوسی نداریم تو این خراب‌شده.
خدا خسته و بی‌رمق، گیلاس‌های شراب را یکی‌یکی سر می‌کشید، به رقص مضحک راحیل می‌نگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت می‌کرد.


دسته‌بندی شده در: عرفان و ژانگولر
Read the whole story
Ayda
3328 days ago
reply
Tehran, Iran
SaraKmz
3335 days ago
reply
Share this story
Delete

خانوم گوگوش رو تا عمرشون به دنیاست بیاریم تو گوشمون یه «خدایا کویرم بگو ابر بباره می‌خوام جون بگیرم» به صورت اذون بگن

3 Shares

به جوش ریز قرمز رنگ روی زانوم ور می‌رفتم که سنگینی نگاه میم رو احساس کردم. جوری بهم خیره شده بود انگار روی تموم دنیا ملحفه سفید کشیدن و فقط من بیرون موندم. پرسیدم: «حالت بهم می‌خوره»؟ با سر تائیدم کرد. گفتم: «می‌خوای تا من دارم جوشه رو انگولک می‌کنم توئم ریشه ناخون پات رو بکن که من چندشم می‌شه». کمی توی فکر فرورفت ولی به جای صحبت راجع به پیشنهادم پرسید: «شام می‌خوری»؟ گشنه‌م بود ولی گفتم نه چون احتمالا می‌خواست سوپ دیشبی رو گرم کنه بده بخورم. دست‌پختش خوبه و سالادها رو به یاد ماندنی و غذاهای گاوی رو هنرمندانه می‌پزه و کاور استیک رو برشته و مغزش رو آبدار و خونی در میاره ولی سوپ‌هاش چنگی به دل نمی‌زنن و چون اعتمادبه‌نفس آشپزیش خیلی بالائه هی رسپی‌های جدید رو امتحان می‌کنه و یه پاتیل بزرگ می‌پزه و تا بگی گشنته با یه کاسه‌ش بهت حمله‌ور می‌شه.

سوپ دریایی که دیشب درست کرد بدک نبود و شاید اگه توی رستوران جلوم می‌ذاشتن بعد از صرفش ته کاسه رو نون می‌کشیدم و با کف دست معده‌م رو نوازش می‌کردم ولی مشکل اینه که مراحل آشپزیش رو دیده بودم و جوشوندن پوست و کله‎ی لزج میگو‌ها و استخراج شیره‎ی صورتی‌رنگ ازشون و بعدتر چرخ کردن گوشت میگو‌ها جلوی چشمم اتفاق افتاده بود و حتا نیم‌چه بحثی کرده بودم که چه لزومی داره لفاف کثافت میگو رو که مثل غشای سوسک می‌مونه و اگه عوض دریا تو خشکی بود با جارو تو سرش می‌زدیم رو بجوشونی و بعد تمام این‌ها موقع صرف غذا مانع تمرکز و لذت بردنم شد. به نفع طرفینه که آشپز توی آشپزخونه تنها باشه و کسی جزئیات مهوع کارش رو نبینه و آشپز اون‌ها رو مثل راز با خودش به گور ببره. من موقع آشپزی اگه یکی بغل دستم بایسته استرسی می‌شم و از این‌که نمی‌تونم قاشق دهنیم رو توی خورشت فرو ببرم مثل مار جعفری به خودم می‌پیچم و حس می‌کنم شبکه سراسری داره نشونم می‌ده و خانومای توی خونه بهم خیره شدن و کف دستم عرق می‌کنه و هرچی با پیش‌بندم پاکش می‌کنم خشک نمی‌شه و تا با ماهیتابه چدنی بغل دستیم رو نزنم و نعش لاجونش رو از آشپزخونه بیرون نبرم آروم نمی‌گیرم.

هفته پیش پای گوشت شف طیبه رو پختم تا زندگی تنوعی بگیره و یه قاچش رو هم بریدم دادم به پسر نحیف همسایه‌ و این رفت و نیم ساعت بعد ایمیل زد که خوشمزه‌ترین غذایی بوده که تو زندگیش چشیده و خواسته بود یه برش نازک دیگه هم براش ببرم. من اون‌قدرام محبت ندیده نیستم ولی این‌جوری که ایمیل بزنن بگن غذات خوشمزه بود هم تاحالا برام اتفاق نیفتاده بود و یه چک زدم تو گوشم و باز ایمیله رو نگاه کردم و بعد پاشدم شوریده و مدهوش چند چرخش سماعی دور خودم زدم و یه مثلث براش کشیدم تو بشقاب و ظرافت کارش به این بود که گفته بود یه برش کوچک، اگه گفته بود برش بزرگ می‌گفتم عجب پررو و چتره و اگه کلا هیچی نخواسته بود هم که از کجا معلوم واقعا غذام رو دوست داشت ولی این‌جوری حقانیتش ثابت شده بود. نمی‌دونم شایدم تکنیک کار رو بلد بود، چون نهار یکشنبه‌ رو هم تا دیدم آبرومندانه شده بدوبدو دورچین پیازبنفش و فلفل دلمه‎ئی کارکردم و از شیکم خودم و زن و بچم زدم بردم برای این  بردم براش و بعد هی ایمیلم رو چک کردم ببینم چی گفته. باید بعد از آشپزی دستامو طناب‌پیچ کنم و برم بشینم تو کمد تا از سرم بیفته.

شایدم مسئله ژنتیکیه، مادربزرگام جداندرجد شله‌زرد و عدس‌پلوی‌کشمشی و ترحلوای مجلسی می‌پختن می‌دادن به همسایه‌ها و من خلا و کمبودش رو تو زندگیم حس می‌کنم و همین‌جور که خودم ترحلوام که مزه لاستیک می‌ده رو با قاشق از توی ماهیتابه می‌خورم روح بزرگوارم بشقاب بشقاب‌شون می‌کنه و روش با خلال بادوم و پسته طرح بته جقه می‌ندازه و تو طبخ می‌چینه رو شونه‌ش می‌ذاره پرواز می‌کنه یه دوری روی پل بروکلین می‌زنه و نمی‌دونه باید چی‌کار کنه و به آدم‌ها و کفترها خیره می‌شه و سرش رو می‌خارونه و یه کم توی سنترال پارک می‌شینه و دیگه هوا که تاریک شد میاد خونه ترحلواها رو برمی‌گردونه تو سطل زباله و بعد سر این عقده‌ئی بازیش درگیر می‌شیم.


Read the whole story
SaraKmz
3337 days ago
reply
Ayda
3344 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete
Next Page of Stories